طهورا جانطهورا جان، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولوی زندگی شیرین من و همسری

هفته پانزدهم

سلام عسلم خوبی نفسم منکه عالی هستم الانم سر کارم هستم و امیدوارم جای شما تو شیکم مامان نرم و گرم باشه اینروزا تقریبا به زندگی عادی خودم برگشتم فقط زود خسته می شم و حتما باید بین کارام وقفه بندازم تا یه استراحت کوچیک کنم و بعدش ادامه فعالیت هامو از سر بگیرم جونم برات بگه از اتفاقای این این هفته این بود که شنبه عروسی داشتیم عروس هم خانم دکتر گلمون بود ماشاءالله چقد ماه شده بود. که خیلی خوش گذشت به من بعداز ظهرش رفتم خونه مامان منیژه 2 ساعت بعدش هم فرناز و خانم پورمحسن و خانم مرادی (همکارام ) اومدن خونه مامانم و خوشگلشون کردم و بعدش بابا قاسم اومد دنبالمون ومارا برد عروسی خیلی خوب بود به هممون خوش گذشت. دوشنبه هم خیلی به من خوش گذشت ناهار خونه...
23 مهر 1393

جوجه کوچولوی عمه

سلام عزیزم  این پست رو اختصاص دادم به نی نی تازه متولد شدمون  که دخملیه و خیلی هم تپلی و نازه ماشاءاله کلی هم مو روسرش داره اسمش فاطمه خانومه و می شه دختر دایی شما که در اولین فرصت هم عکسشو و هم کادوهایی که از طرف ما وشما براشون  خریدیم که انشاءاله به سلامتی  ازشون استفاده کنن میزارم که یادگاری بمونه  جوجه کپلی عمه دوست دارم    
14 مهر 1393

عید قربان مبارک

سلام عزیز دلم خوبی مامانم خوشحالم که حال شما و من خوبه و در شرایط نرمالی به سر می بریم خدا رو هزار مرتبه  شکر که بازم دست مارو گرفت و از این مرحله هم گذشتیم . یک شنبه عید سعید قربان بود و ما طبق عادت هرساله خونه بابا رحیم و مامان مهربان (مامان و بابای باباقاسم)بودیم وچون بابا حاج آقا هستن هر ساله گوسفند قربانی می کنند و کل خانواده بابایی اونجا دور هم جمع بودیم همه عمه ها  با شوهرو بچه هاشون بجز عمه ناهید و سودابه که تهران بودند و جاشون خالی بود و عموها  بهمراه زن عموها و  بچه هاشون که سرجمع 25 نفری می شدیم خیلی خوش گذشت فقط جای شما خالی بود که اون وسط  با بچه ها بازی کنید انشاء اله سال دیگه شما هم در کنار ما تو...
14 مهر 1393

شنبه 12 مهر 1393

هفته سیزدهم به سختی و با استرس گذشت . سلام عزیزم خوبی مامانم هفته گذشته خیلی به شما و به ما سخت گذشت  ماجرا از این قرار بود که سه شنبه وچهارشنبه هفته پیش ما اسباب کشی داشتیم و من این وسط با اینکه وسیله سنگین زیادی رو بلند نکردم از ابس از دست کار گرا حرص خوردم و هی همراهشون بودم البته یکمم به خودم فشار آوردم و خم وراست زیاد شدم و هی جعبه ها رو هل دادم این ور واون ور  و.......   خلاصه شب که رفتیم خونه خودمون  دیدم چند لکه خون ریزی کردم و وقتی به منیژه جون گفتم سرم داد کشید و گفت از بس که آروم وقرار نداری برو بخواب  منم رفتم که دراز بکشم که دیدم واااای خونریزیم بد تر شدم که زدم زیر گریه وبعدش دیگه مامان  ...
12 مهر 1393
1